گله دارم ازهمه،ازخودم،ازتو،ازاین مردم وازهمه همه...خدایا!چقدرسخت است همرنگ این جماعت شدن وقتی جماعت خودش هزاررنگ است.راست میگفتندکه بخاطره مردم تغییرنکن،اینهاهرروزتوراجوردیگری میخواهند.راستی بعضی آدمهارادیده ایدکه مثل زالو هستند،ازجانتان خون میکشندووقتی سیرمیشوندراه خوددرپیش گرفته میروند؟یاآنهایی راکه خودتان بزرگشان کرده ایدودست دوستی به سویشان درازکرده ایداماحال آنهاشمارانادیده میگیرند!دوستی میگفت،اگه به یه سگ غذابدی وازش مراقبت کنی فکرمیکنه حتمأتوخدایی ولی اگه به یه گربه غذابدی وازش مراقبت کنی فکرمیکنه حتمأخودش خداست وچه بسیارنددراین زمانه گربه صفتان!مردم این زمانه همزمان که هندوانه زیربغلتان میگذارندزیرپایتان پوست موزمی اندازندتاافتادن شمامایه ی خنده ی آنهاشود.سهراب میگفت چشمهارابایدشست،جوردیگربایددید-هم چشمهایم راشستم وهم جوردیگرنگاه کردم اماهمان آش است وهمان کاسه!!!سهراب که رفت،کسی نیست که قایقی بسازدباهم برویم سوی دیارسهراب!من ازهمهمه ی اهل زمین دلگیرم|/\|
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
نظرسنجی
ازمطالب تارنگارراضی هستید؟
ازمطالب تارنگارراضی هستید؟
آمار سایت